۱۳۹۴ مهر ۲۹, چهارشنبه

خاطرات کودکان زندانیان سیاسی دهه شصت

دهه شصت برای کودکانی که پدر و مادر یا یکی از اعضای خانواده آنها زندانی سیاسی بودند، تجربه‌ای دشوار بود که کمتر در مورد آن سخن گفته شده است.این کودکان به دلیل شرایطی که در آن قرار داشتند، زودتر از هم سالان خود "بزرگ شدند" و بعضی از آنها هیچ گاه فرصت همراه بودن با اقوام زندانیشان را در بیرون زندان نیفتادند. آمارهای مختلفی از تعداد اعدامیان دهه ۶۰ ایران منتشر شده است، پیام اخوان، استاد حقوق بین الملل می‌گوید که در دهه ۸۰ میلادی اعدام های گسترده ای صورت گرفت و تعداد کسانی که در ایران اعدام شدند حدود ۱۵ تا ۲۰ هزار نفر تخمین زده می شود.چند تن از کسانی که در کودکی تجربه ملاقات اعضای خانواده در زندان را داشتند یا عضوی از خانواده آنها اعدام شد، از خاطرات خود در آن سال ها می‌گویند.

حامد فرمند: دیگر بزرگ شده بودم و دعایم مستجاب نمی‌شد

مادر حامد فرمند در دهه ۶۰ زندانی سیاسی بود:
بالاخره روی صندلی جلوی ماشین نشسته بودم. دریا با یکی از همسن و سالهایش به اسم سمیرا٬ دختری از فامیل، در صندلی عقب نشسته بودند و حرف می زدند.
ناهید٬ دختر عمه بابا کنار خیابان نگه داشت تا خرید کند. شاید هم برای شاهین، پسرش وقت دکتر داشت. هر چی بود٬ برگشتنشان طول کشید. به حرف‌های خواهرم و سمیرا گوش نمی دادم. اما صدایشان در گوشم بود.
درباره همه چیز حرف می زدند. درس هایشان٬ کارهایی که در خانه انجام می‌دهند. سمیرا از مادربزرگش گفت و دریا از مادرجون. نمی دانم چرا حرف مامان پیش آمد. دریا صدایش می لرزید وقتی گفت: "اگر دعا مستجاب می شود٬ پس چرا خدا دعای حامد را قبول نمی کند؟"
یعنی فهمیده بود؟ فهمیده بود که من وقتی دعا می کنم گریه ام نمیاد؟ اگر می فهمید که هر وقت دعا می کنم از دست مامان عصبانی می شوم٬ حتما من را نمی بخشید. آخر من هر وقت دعا می کنم و به مامان فکر می کنم٬ چهره او که آخرین بار دیدم به ذهنم می آید. همان چهره ای که از پایین پله ها٬ قبل از این که با سربازها برود، دیده بودم٬ با قیافه ای مثل همان وقت هایی که بیرون می رفت و من را در خانه تنها می گذاشت.
چند بار هم که تلاش کرده بودم تا خاطره دیگری از مادر یادم بیاید٬ صحنه ای یادم آمده بود که بعد از ظهر بود و می خواستم در پارکینگ بازی کنم. ولی مامان می خواست بخوابد. من را مجبور کرد کنارش بخوابم. تمام یک ساعتی که خواب بود به سقف خیره شده بودم و بیشتر از دستش عصبانی شده بودم.
ولی اگر دریا این ها را فهمیده بود٬ پس چرا این قدر از دست خدا عصبانی بود؟ باید بهش می گفتم. باید می گفتم که خدا تقصیری ندارد. ولی من چی؟ یعنی دیگه من را دوست نداشت اگر می فهمید همه اش تقصیر من بوده است؟ ناهید را دیدم که به طرفم می آید. دریا هم دیده بود. صحبتشان عوض شد.
وقتی به ماشین رسیدند، شاهین دوباره گفت: من می خواهم جلو بنشینم. ناهید گفت: نخیر، عقب پیش دریا بنشین. شاهین گفت: پس چرا حامد جلو نشسته است؟ ناهید جواب داد: حامد بزرگ شده است.
پس شاید به همین خاطر بود، من دیگر بزرگ شده بودم و دیگر دعایم مستجاب نمی شد.
مژده: خاله از پشت پرده در آمد
خاله مژده به مدت ۸ سال زندان بود:
خاله ام در دوران کودکی از من نگهداری می کرد. مامانم سر کار بود و خاله نقش مامان را داشت. به خاله‌ام خیلی وابسته بودم. یک روز صبح او دیگر نبود. همه غصه داشتند و من هم از نبودن او سردر گم شده بودم. دلم برای خاله خیلی تنگ شده بود، مادربزرگم هر روز به دادستانی، زندان و جاهای مختلف مراجعه می کرد تا بتواند ردی از خاله ام پیدا کند.
مینی بوسهای آبی رنگ با راننده‌ها و سربازها آمدند. همه بد اخلاق بودند و با اسلحه های بزرگ. هیچ کس جواب سلام من را نمی‌داد. اما من خوشحال بودم. مقابل در بزرگ آهنی رسیدیم. دری خاکی رنگ. از آنجا به بخش بانوان رفتیم.
بالاخره بعد از مدتها امکان ملاقات پیدا شد. بعد از مدت ها یک بار مامانم به من گفت فردا می رویم خاله را ببینی. من ذوق کردم. صبح زود رفتیم لوناپارک، باد سری می ورزید. همه منتظر ایستاده بودیم و در صف خانواده‌ها به هم لبخند می زدند و خوش و بش می‌کردند.
مینی بوسهای آبی رنگ با راننده‌ها و سربازها آمدند. همه بد اخلاق بودند و با اسلحه های بزرگ. هیچ کس جواب سلام من را نمی‌داد. اما من خوشحال بودم. مقابل در بزرگ آهنی رسیدیم. دری خاکی رنگ. از آنجا به بخش بانوان رفتیم.
آنجا یک خانم به زیر بغلم دستی کشید و گفت چیزی همراهت نداری، گفتم نخیر. با لحن تندی گفت: برو اونور.
راه افتادیم و رفتیم در یک سالن پر از آدم. همه در انتظار بودند، یک لحظه پرده قهوه‌ای خاکستری کهنه کنار رفت و خاله از پشت پرده در آمد. من با ذوق به سمت خاله می دویدم و می خندیدم، اما صدای محکم خوردن سرم به شیشه برای من ترس و گریه به همراه آورد.
با گریه می گفتم، خاله چرا من را زد، خاله دیگه دوستم ندارد؟
شورا مکارمی: بوی مادرم و صدای مادرم یادم رفته است
مادرم فاطمه زارعی زمانیکه من ۸ ماهه بودم در خرداد سال ۶۱ بازداشت شد. او در جریان اعدام زندانیان در سال ۱۳۶۷ چند روز پیش از موعد آزادی اش اعدام شد.
من مادرم را از روایت‌های عزیز زارعی، پدربزرگم شناختم. پدربزرگم می گوید که زندگی روال عادی نداشت و همه چیز به کابوس شبیه شده بود. پدربزرگم روزی را به یاد می آورد که به دنبال ناپدید شدن مادرم از زندان شیراز به تهران آمده بود.
در طول سالها حبس و شکنجه، مادر من حاضر به اعتراف نشد و هزینه اعتقاداتش را پرداخت.
ماموران زندان اوین به پدربزرگم توصیه کرده بودند که دیگر به دنبال مادرم در "بخش۳۰۰۰" نگردد همانجایی که دو پسر دیگر پدربزرگ نیز به آنجا برده شدند و هرگز برنگشتند.
من سفری به تهران را به خاطر دارم که چهار ساله بودم. در لونا پارک بودیم. در آن زمان فیلم زورو و گروهبان گارسیا در لوناپارک پخش می شد.
من به یاد دارد که در طول فیلم از ترس جیغ می زدم. پدربزرگم به من گفت لوناپارک جایی بود که خانواده ها جمع می شدند و اسامی اعدامی ها به آنها گفته می شد.
پدربزرگ در این روایت شخصی بعضی اوقات سئوالات سیاسی هم می پرسید، مثلا چگونه دستگاه ایدئولوژی و سرکوب در این مدت کوتاه می تواند شکل بگیرد؟ چگونه مردم از اتفاق های درون زندان و وضعیت لوناپارک بی خبر هستند؟ چگونه روابط زندانیان با خانواده و کودکان به ابزاری برای سرکوب بدل شده است؟
کودکان خانواده های زندانی ابزاری برای شکنجه و آزار زندانیان بودند. زندگی خصوصی ما به یک میدان جنگ بدل شده بود. دهه ها از آن زمان گذشته و از خانواده ها می خواهند که همه چیز را ببخشیم و فراموش کنیم. ما نیاز نداریم که از ما خواسته شود فراموش کنیم چون ما پیش از این و برای محافظت خود در برابر آن خاطرات غیر قابل تحمل همه چیز را فراموش کردیم.
من خاطرات بسیار واضحی از کودکی دارم، اما خاطره روشنی از ملاقات های زندان ندارم. قیافه مادرم یادم رفته است، بوی مادرم و صدای مادرم یادم رفته است. من تمام آن لحظه های با ارزش با او بودن را از دست داده ام. اینکه اگر او بود به من چه می گفت، چگونه بغلم می کرد، چطور می خندید. این فراموشی نابخشودنی است.
مرضیه بختیاری: خیال می‌کردم خاله ام مادر من است
یک روز بعد از ۸ سال، مادرم از زندان آزاد شد. او به خانه‌ای آمد که ما در آن زندگی می‌کردیم، خانه خاله‌ام که تا آن روز خیال می‌کردم مادر من است.
خاله ام از ۶ ماهگی تا آن روز من را بزرگ کرده بود. هیچ کس تا آن روز به من چیزی نگفته بود، من در این خیال بودم که خاله و شوهر خاله‌ام مادر و پدرم هستند و فرزندانشان خواهر و برادرانم.
من در اتاق بودم که دعوا شروع شد، وقتی بیرون آمدم، شنیدم که مادرم داد می زد که این دختر من است و باید با من بیاید، و خاله ام داد می زد که من بزرگش کردم و این دختر من است. من داشتم فکر می‌کردم که چه کسی دختر این خاله است که از زندان آمده است، در همان لحظه مادر اصلی‌ام دست من را کشید و به من گفت وسائلت را جمع کن.
هر وقت که مادرم از خانه بیرون می رفت من تمام وسایلم را در یک پلاستیک جمع می کردم و پایین پله ها منتظر خاله‌ام می ایستادم، اما خاله نیامد، نه به این دلیل که من را فراموش کرده بود، نمی دانست کجای دنیا هستم.
در آن لحظه دنیا برایم ایستاد، دیگر صدایی نمی‌آمد، همه چیز سیاه شد. تنها چیزی که در ذهنم بود، این بود که اینها خانواده من نیستند و همه چیز دروغ بود و زنی که همیشه بالای سرم بوده و این همه به من محبت کرده، مادرم نیست.
بعد از چند لحظه دوباره صدای داد به گوشم رسید، من خود را روی زمین انداختم و شروع به گریه و التماس کردم که من را نبرد. خاله‌ام هم گریه می‌کرد و به من می گفت تو دختر منی، نمی خواست مادرم من را با خودش ببرد.
تا اینکه شوهر خاله‌ام که پسر عموی مادرم هم هست به خاله‌ام گفت بگذار دخترش را ببرد. من تمام وقت گریه و التماس می کردم که نروم. هیچ وقت بوی آن ماشینی را که سوار شده بودم از یاد نمی برم. تا تهران گریه کردم، انگار که یک نفر غریبه من را از خانواده دزیده است.
مادرم با دایی‌ام که تازه از زندان آزاده شده بود و مادربزرگم خانه‌ای در جنوب تهران کرایه کرده بودند. در این خانه جز ملافه هیچ چیز نبود. من تا سه روز گریه می‌کردم و منتظر خاله‌ام بودم که به دنبالم بیاید.
هر وقت که مادرم از خانه بیرون می رفت من تمام وسایلم را در یک پلاستیک جمع می کردم و پایین پله ها منتظر خاله‌ام می ایستادم، اما خاله نیامد، نه به این دلیل که من را فراموش کرده بود، نمی دانست کجای دنیا هستم.
بعد از شش ماه افسردگی یک روز مادرم گفت: دوست داری به پیش خاله‌ات بروی؟ من در آن لحظه بدون اینکه جواب بدهم، بلند شدم، من و مادر بزرگم رفتیم خانه خاله. خاله مهمان داشت. یکی از فامیلهایمان در را باز کرد خاله در راهرو ایستاده بود تا من را دید جیع کشید و من را بغل کرد و دو تایی گریه کردیم.
سحر دلیجانی: در زندان به دنیا آمدم
من خاطره چندانی از زمانی که پدر و مادرم در زندان بودند ندارم. هر چه از سال های ۶۰، زندان، تنهایی و خفقان می دانم داستان هایی هستند که بعدها برای من تعریف کردند.
سال ۶۲ در زندان اوین به دنیا آمدم ولی شاید اگر مادرم برایم نگفته بود، حتی این را هم نمی دانستم. دو سال و نیمه بودم که مادرم آزاد شد. می گوید همان روز اول آزادی اش بدون اینکه کسی تشویقم کند مستقیم رفتم و نشستم روی پایش، بعد برای یک سال علیرغم همه التماس‌های او حتی یک بار هم حاضر نشدم به آغوشش برگردم.
زمان آزادی پدرم چهار سالم بود. تنها خاطره ای که از این روز یادم است این است که پدرم دم در زندان که برای پیشوازش رفته بودیم مرا در آغوش گرفته و به آسمان بلند کرد. اولین بار بود که او را می دیدم. مردی جوان با چشمانی سیاه و درخشان، چهره ای لاغر و سبیلی مشکی. یادم است که از سبیل های او ترسیدم. تا به حال مردی با چنین سبیل های پرپشت و سیاهی ندیده بودم. از ترس زدم زیر گریه. کسی، یادم نیست چه کسی شاید مادربزرگم بود، مرا گرفت و با خنده اشکهایم را پاک کرد.
چند ماه بعد از این اتفاق، عمویم را اعدام کردند. من از عمویم چیزی به یاد ندارم، مرا به ندرت برای ملاقات می بردند.
هر چه از روز مرگ او به یاد دارم از چهره پسر عمویم است که در ذهنم ثبت شده. او هم چهار سالش بود ولی سکوت سنگینی که زمان شنیدن خبر مرگ پدر از دهان مادرش درون او خزید خیلی از او بزرگتر بود. من کنارش نشسته بودم ولی طاقت نگاه کردن به او را نداشتم.
از اتاق بیرون دویدم و در زیر زمین خانه مان قایم شدم. دوباره پسر عمویم بود که به دنبالم آمد. می دانست که در زیرزمین قایم می شوم. زیلوفون به دست بود. به تازگی پدربزرگم این زیلوفون کوچک و رنگارنگ را برایمان خریده بود ولی هیچکداممان نواختن آن را بلد نبودیم.
پسر عمویم مرا که در زیر زمین دید آنقدر روی این زیلوفون دنگ دنگ کرد تا به خنده ام انداخت و از پناهگاه بیرونم کشید. چشمانش سرخ و رنگش پریده بود.
الان که فکر می کنم من حتی اعدام پدرش را به او تسلیت نگفتم. هنوز کسی به ما تسلیت گفتن را نیاموخته بود.
دامون: ترانس کوچیکه سوخت
پسرعمه‌های دامون از جمله زندانیانی بودند که اعدام شدند
در اوج اعدام های سال ۶۰ دو نفر از فامیلهایمان همزمان زندانی بودند. یکی میان سال و دومی بیست و چند ساله بود. زندانی جوان اول اعدام شد و یکی از فامیل قرار بود خبر را تلفنی به شهرستان برساند.
تماس گیرنده و طرف تماس هر دو در کار تعمیر رادیو و تلویزیون بودند.
تماس گیرنده برای اینکه روی خط تلفن جانب احتیاط را رعایت کند، گفته بود: "اون دوتا ترانس ها بودن، ترانس کوچیکه سوخت!"
شاید این مکالمه حالا بامزه به نظر برسد، اما بعد از انتقال خبر به مادر این جوان، همان شب تمام موهایش سفید شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر